-
داستان کوتاه
جمعه 5 دی 1393 20:09
حضرت عیسی (علیه السلام) دنیا را دید بصورت عجوزه ای که قدش خمیده و چادر رنگین بر سر انداخته و یک دست خود را به حنا خضاب و دست دیگر را به خون آغشته کرده است. حضرت عیسی (علیه السلام) فرمود چرا پشتت خمیده؟ گفت از بس که عمر کردهام. فرمود که چرا چادر رنگین بر سر داری؟ گفت تا دل جوانان را با آن فریب دهم. فرمود که چرا به حنا...
-
خدایا
جمعه 5 دی 1393 19:47
پروردگارا ! مرا مدد کن تا دانش اندکم نه نردبانی باشد برای فزونی غرور و تکبر و نه حلقهای برای اسارت و نه دستمایهای برای تجارت ،بلکه گامی باشد برای انسانیت و متفاوت ساختن زندگی خود و دیگران.
-
یادمان باشد
جمعه 28 آذر 1393 17:12
یادمان باشد عهدی راکه درطوفان با خدای خویش بسته ایم در آرامش فراموش نکنیم.....
-
خاک بهشت
دوشنبه 24 آذر 1393 17:05
-
نکته ها
دوشنبه 24 آذر 1393 16:57
-
نکته ها
یکشنبه 23 آذر 1393 17:22
-
مولاناشیرمحمدمقیمی
شنبه 22 آذر 1393 17:49
شخصیت والای ایشان چنان والا هست که نه تنها من بلکه قلم هیچ نویسنده ای نمیتواند به شرح وتوصیف آن بپردازد ایشان مدت چندین سال درسنگان خواف مشغول خدمت بودند ودرآنجا حوزه علمیه خادم القرآن راتاسیس نمودندایشان به شدت مخالف عقاید فاسد وهابیت بودند روحشان شاد
-
باور قلبی..
جمعه 21 آذر 1393 17:50
-
تغییر
سهشنبه 18 آذر 1393 17:51
سنگهای کوچک هم می توانند موجهای بزرگ ایجاد می کنند . ممکن است که موجها در ابتدا بصورت دایره های کوچکی باشند ولی هرچه جلوتر می روند بزرگتر خواهند شد . این قانون انتشار امواج است . وقتی در کارتان تغییری کوچک ایجاد می کنید این تغییر کوچک ، منجر به تغییرات بزرگتری خواهد شد . برای افزایش درآمدتان باید تغییری در کارتان...
-
نکته ها
یکشنبه 16 آذر 1393 23:17
-
نکته ها
یکشنبه 16 آذر 1393 23:03
-
داستانک
یکشنبه 16 آذر 1393 17:51
افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را...
-
نکته ها
یکشنبه 16 آذر 1393 17:46
بندگی همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن شب جمعهها نخفتن، به خدای راز گفتن ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن به خدا که هیچ کس را ، ثمر آنقدر نباشد که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
-
خطا
یکشنبه 16 آذر 1393 17:38
درزندگی نگاه میکنم که خطاکجاست؟؟؟ بعدکمی تامل وقدری سکوت!پی میبرم آنجا که خالی ازخداست
-
باور قلبی..
یکشنبه 16 آذر 1393 17:35
هیچ وقت خودت را برای کسی شرح نده کسی که تو را دوست داشته باشد نیازی به این کار ها ندارد و کسی که دوستت ندارد باور نخواهد کرد
-
پیروزی
یکشنبه 16 آذر 1393 17:09
پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری آن است که بعد از هر زمین خوردن دوباره برخیزی
-
ترجیع بند هاتف
یکشنبه 16 آذر 1393 17:06
ای فدای تو هم دل و هم جان وی نثار رهت هم این و هم آن دل فدای تو، چون تویی دلبر جان نثار تو، چون تویی جانان دل رهاندن زدست تو مشکل جان فشاندن به پای تو آسان راه وصل تو، راه پرآسیب درد عشق تو، درد بیدرمان بندگانیم جان و دل بر کف چشم بر حکم و گوش بر فرمان گر سر صلح داری، اینک دل ور سر جنگ داری، اینک جان دوش از شور عشق و...
-
داستانک
شنبه 15 آذر 1393 17:41
بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید» بودا به کدخدا گفت : «یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت ....
-
داستانک
شنبه 15 آذر 1393 17:40
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!» لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد: «از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین...
-
نکته ها
شنبه 15 آذر 1393 17:37
آورده اند که در مجلس شیخ ابوالحسن خرقانی (عارف قرن پنجم) سخن از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت: شیخ گفت: کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست. چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند. یکی از آن دو پیوسته خدمت مادر می کرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود. یک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازی شنید که...
-
نکته ها
شنبه 15 آذر 1393 17:35
-
نکته ها
شنبه 15 آذر 1393 17:34
-
یک قدم جلوتر
پنجشنبه 13 آذر 1393 19:20
نقل شده روزی اهل شهری بزرگ تصمیم گرفتند تا از عالمی بسیار با تقوا و صاحب نفس دعوت کنند تا مردم را موعظه و نصیحت کند. موعد فرا رسید و جمعیتی بسیار عظیم قبل از ساعت مقرر در مجلس گرد آمده بودند تا بتوانند در جایی نزدیک به عالم مستقر شوند؛ همه منتظر بودند تا عالم بیاید که سرانجام رأس ساعت مقرر از راه رسید. جمعیت به گونه...
-
مواظب باشید
پنجشنبه 13 آذر 1393 19:16
بچه ها! اگر شهر سقوط کرد دوباره آن را پس می گیریم؛ مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند...
-
کرامات شیخ ملامحمدصدیقی نوه شیخ صوفی
سهشنبه 11 آذر 1393 23:09
مرحومه والده حاج ملاغلامحسین بذرکار که خدایش رحمت کندبرای من تعریف کردآنهم ازقول مادربزرگش که آن زمانیکه خواجه هادرسرای مزارسکونت داشتند روزی به مزاررفتم شیخ ملامحمدرادیدم که کنار حوض آب مزارنشسته است وچراغ شیخ بی نفت گردیده ناگهان دیدم چراغ رادرداخل حوض آب زدوآن رابه جای نفت پرازآب نمود وروشنش کرداین بودصفای دل...
-
شاهین
جمعه 7 آذر 1393 17:58
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است. این...
-
داستانک
جمعه 7 آذر 1393 17:57
روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند. پس از...
-
کفن دزد
جمعه 7 آذر 1393 17:55
کفن دزد ی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق...
-
داستانک
جمعه 7 آذر 1393 17:54
دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخریسی روزگار را میگذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آبهای مدیترانه برد. مرد میخواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایستهای برایش باشد. کشتی در نزدیکیهای مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را...
-
دانه های قهوه
جمعه 7 آذر 1393 17:53
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است. مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده...