نقل شده روزی اهل شهری بزرگ تصمیم گرفتند تا از عالمی بسیار با تقوا و
صاحب نفس دعوت کنند تا مردم را موعظه و نصیحت کند.
موعد فرا رسید و جمعیتی بسیار عظیم قبل از ساعت مقرر در مجلس گرد
آمده بودند تا بتوانند در جایی نزدیک به عالم مستقر شوند؛ همه منتظر
بودند تا عالم بیاید که سرانجام رأس ساعت مقرر از راه رسید. جمعیت به
گونه ای زیاد بود که برای عبور عالم چاره ای جز بلند شدن مردم نبود؛ از این
رو پیرمردی از جلو منبر برخواست و گفت:
"ای مردم هر کس از سر جایش بلند شود و یک قدم به جلو بیاید".
مردم هم بلافاصله با صدای صلوات از جا برخواستند و کوچه باز کردند تا عالم
عبور کرد و در بالای منبر مستقر شد. اهل مجلس هم در جایشان نشستند و
پس از ختم صلواتی سکوت کردند تا عالم سخنش شروع کند.
مجلس را سکوتی عجیب فرا گرفت و گوش ها منتظر....
چرا آقا شروع نمی کند؟؟؟؟!!!!
چند دقیقه سکوت مجلس برجای خود باقی بود و عالم هیچ نمی گفت!!!
از جلوی منبر شخصی خطاب به عالم گفت: حضرت استاد استدعا داریم ما
را نصیحتی کنید، امید است در زندگی بدان عمل کنیم تا سعادتمند شویم.
عالم گفت: چه بگویم؟! تمام حرف من را این پیرمرد گفت!!!
""ای مردم هر کس از سر جایش بلند شود و یک قدم به جلو بیاید""
ـ هر چه میخواستم بگویم درون جمله این پیرمرد بود!
سپس از جایش بلند شد و گفت همین یک جمله، نصیحت من به شماست
سپس جمعیت را ترک نمود و رفت....!