اولادخواجه احرار
اولادخواجه احرار

اولادخواجه احرار

شخصیتها

یک قدم جلوتر


نقل شده روزی اهل شهری بزرگ تصمیم گرفتند تا از عالمی بسیار با تقوا و

 

صاحب نفس دعوت کنند تا مردم را موعظه و نصیحت کند.

 

موعد فرا رسید و جمعیتی بسیار عظیم قبل از ساعت مقرر در مجلس گرد

 

آمده بودند تا بتوانند در جایی نزدیک به عالم مستقر شوند؛ همه منتظر

 

بودند تا عالم بیاید که سرانجام رأس ساعت مقرر از راه رسید. جمعیت به

 

گونه ای زیاد بود که برای عبور عالم چاره ای جز بلند شدن مردم نبود؛ از این

 

رو پیرمردی از جلو منبر برخواست و گفت:

 

"ای مردم هر کس از سر جایش بلند شود و یک قدم به جلو بیاید".

 

مردم هم بلافاصله با صدای صلوات از جا برخواستند و کوچه باز کردند تا عالم

 

عبور کرد و در بالای منبر مستقر شد. اهل مجلس هم در جایشان نشستند و

 

پس از ختم صلواتی سکوت کردند تا عالم سخنش شروع کند.

 

مجلس را سکوتی عجیب فرا گرفت و گوش ها منتظر....

 

چرا آقا شروع نمی کند؟؟؟؟!!!!

 

چند دقیقه سکوت مجلس برجای خود باقی بود و عالم هیچ نمی گفت!!!

 

از جلوی منبر شخصی خطاب به عالم گفت: حضرت استاد استدعا داریم ما

 

را نصیحتی کنید، امید است در زندگی بدان عمل کنیم تا سعادتمند شویم.

 

عالم گفت: چه بگویم؟! تمام حرف من را این پیرمرد گفت!!!

 

""ای مردم هر کس از سر جایش بلند شود و یک قدم به جلو بیاید""

 

ـ هر چه میخواستم بگویم درون جمله این پیرمرد بود!

 

سپس از جایش بلند شد و گفت همین یک جمله، نصیحت من به شماست

 

سپس جمعیت را ترک نمود و رفت....!

مواظب باشید


بچه ها! اگر شهر سقوط کرد دوباره آن را پس می گیریم؛

 

مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند...

 

کرامات شیخ ملامحمدصدیقی نوه شیخ صوفی

مرحومه والده حاج ملاغلامحسین  بذرکار که خدایش رحمت کندبرای من تعریف کردآنهم ازقول مادربزرگش که آن زمانیکه خواجه هادرسرای مزارسکونت داشتند روزی به مزاررفتم شیخ ملامحمدرادیدم که کنار حوض آب مزارنشسته است وچراغ شیخ بی نفت گردیده ناگهان دیدم چراغ رادرداخل حوض آب زدوآن رابه جای نفت پرازآب نمود وروشنش کرداین بودصفای دل گذشتگان وپاکی وصداقتشان خداوندبرهمگی رحمت کند

شاهین

  پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کر

داستانک

روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.

حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.

پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.

هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت...

دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟

ندا آمد:

ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟

پدر گفت:زمین.

فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟

پدر پاسخ داد: آسمان ها.

فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟

پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.

فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟

پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.